خراباتي است پر رندان سرمست

شاعر : عطار

ز سر مستي همه نه نيست و نه هستخراباتي است پر رندان سرمست
برآورده همه در کافري دستفرو رفته همه در آب تاريک
همه آزاد از هشيار و از مستهمه فارغ ز امروز و ز فردا
مرقع چاک زد زنار در بستمگر افتاد پير ما بر آن قوم
درستش گشت فقر و توبه بشکستيقينش گشت کار و بي گمان شد
فرود آمد به جان او و بنشستسياهيي که در هر دو جهان بود
سياهي آمد و در کفر پيوستنقاب جان او شد آن سياهي
کنون هم او ز خلق و خلق ازو رستچو آب خضر در تاريکي افتاد
که تيري آنچنان ناگه ازو جستدل عطار خون گشت و حق اوست